.:‌ مرحوم استاد بسطامی‌:.

دیدمت  در  حریری ز مهتاب سرد و خاموش خفته بودی

یادم  آمد  که در صبح دیدار از غروبی چنین گفته بودی

در دو چشمم طلوعی نهانی چون ستاره می دمیدی

درشب بهت ویرانی من قصه های مرا از سرشوق می شنیدی

بی شکیبم بی قرارم  سر به پای جنون می گذارم

بی شکیبم بی قرارم  دل به  دریای تو  می سپارم

در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد دگر نیستی تو

خود نگفتی که من هم  بدانم  کیستی تو چیستی تو