دیدمت در حریری ز مهتاب سرد و خاموش خفته بودی
یادم آمد که در صبح دیدار از غروبی چنین گفته بودی
در دو چشمم طلوعی نهانی چون ستاره می دمیدی
درشب بهت ویرانی من قصه های مرا از سرشوق می شنیدی
بی شکیبم بی قرارم سر به پای جنون می گذارم
بی شکیبم بی قرارم دل به دریای تو می سپارم
در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد دگر نیستی تو
خود نگفتی که من هم بدانم کیستی تو چیستی تو
از این ورا؟ خیلی عجبه آقا حمزه!
جالبه تبریک میگم وبلاگه جالبی دارید
همه دردم همه داغم
همه عشقم همه سوزم
همه در هم تو زند
از مه و سال و شب و روزم
وصل و هجرم شده یکسان
همه از دولت عشقت
چه بخندم چه بگریم
چه بسازم چه بسوزم
گفتنی نیست که گویم
زفراقت به چه مانم
حیف و صد حیف
که دور از تو ندانی به چه روزم
مرسی که بهم دادیشون
سلام دوست عزیز
برای شما در راهی که در خدمت به فرهنگ و هنر و تمدن این سرزمین در پیش گرفته اید آرزوی موفقیت می کنم
برقرار باشید